تصاویر 3

نمی شود به زور نگهش داشت ، گوشه لباسش را چسبید و گریه کرد، اما همیشه قبل از آنکه بمیری خودش را می رساند.راست است که از آن دورها هوای آدم را دارد.

می روم کنار صدای خودم که ترا می خواند می نشینم و به گوش تو چشم می دوزم. گوش تو بد جوری دلت را زخمی کرده...

در آن دقایق ابدی من آیا هیچ می دانستم همیشه مدیون آن یک صفحه داستان ناتمامم و قلبی که هزار سال بود خودش را برای دردی بزرگ آماده می کرد.

آب

از مرگ آخرین هوست چند سال است که می گذرد؟

از آخرین می خواهم

از آخرین "نه" شنیدنت

از آخرین جنگیدن

از آخرین تسخیر و آخرین به خاک افتادن...

چه زود پلاس برچیدی

چه زود عادتم دادی که نبینیمت

چه کسی زنگ ترا نواخت؟

چه کسی سهم ترا بازی کرد؟

چه کسی از روی تو عبور کرد وقتی مقصدش جای دیگری بود؟ 

آیا باید دنبال قاتل بود ؟

آیا باید مسولیت تو را به کسی واگذار کرد؟

آیا دیگر تمام شده است؟

نه، این مرثیه نیست 

  این تویی که جور دیگر می پنداشتمت ...


شک

من اگر ترا نخواهم موهایم چقدر دیرتر سفید می شود؟

من اگر ترا نخواهم چقدر زودتر می میرم؟

من اگر ترا نخواهم آیا تنها ترم یا آسوده تر؟

معنای خاک یا ابر بودن، پرنده یا پروانه بودن 

دست در دستت داشتن و عبور از فصول عمرم

چه خواهد بود؟

من اگر ترا نخواهم....

 خواستنت آیا کنارم بودن است؟ 

یا شاید جا بمانی؟

 شاید جا بگذاری؟

شاید جا بزنی؟

شاید تو هم می خواهی قلبم را بشکنی؟

 نمی دانم و هر چه پیشتر می روم بیشتر نمی دانم

کاش کسی برای خواستنت شریک جرمم می شد.


ما در درون سینه هوایی نهفته ایم

برباد اگر رود دل ما زآن هوا رود

یک ظرف پر لازانیا ٬چند گیلاس پر

گوش کردن به وراجی های ناتمام دونفر درباره یک عکس

وقتی مشکل در قاب عکس است نه خود عکس

حالا می توانم بغض امشبم را همراه دود سیگار ها از سینه بیرون کنم.

 

تصاویر2

می آمدی راه بسیار طولانی بود بیشتر وقتها از سمت راست و گاهی از روبرو می دیدمت.خیلی منتطر ماندی ؟ همیشه می گفتم :نه.

از آنهمه لباس تنها یک لباس را به خاطر می آورم کت چهار خانه و شلوار ....یادم نمی آید.

: چیزی از من بخواه ."یک زن خواهش کمی دارد اما بیشتر مردها از عهده اش برنمی آیند چون به نظرشان زیاد است یا قوانین دست و پا گیری دارد" .دوستم داشته باش.
وقتی مقابلت خالی شد رو کردی و گفتی لا اقل توی شیشه میز را نگاه کن تا ببینمت.
زنی استغفرا... گفت. شاید فکر می کرد بوسه ای که در هواست گناه آلودش کرده است.
باید برمی گشتم گاهی هم تو اول برمی گشتی و بعد من از همان راهی که با تو آمده بودم برمی گشتم. این قانون بود کسی رفتن دیگری را نمی دید.
به خانه که می رسیدم دستم در آغوشم بود و با بویی می خوابیدم.


تصاویر 1

شاید من نبودم شاید کس دیگری بود که از روی دستش می نوشتم .وقتی تمام شد برای مادر خواندمش، خندید. شاید فکر می کرد آنهمه بدبختی توی بیست خط جایش تنگ بود؟وقتی تمام شد ، شروعش کردم .  گویی از برش کرده بودم. کی؟ نمی دانم.
وقتی تمام شد ،مانتو سورمه ای رنگم بر تنم بود و پاهایم از پله های خوابگاه به پایین می سرید.رسیدم و ماندم تا نوبت من رسید
از چراغانی نگاه ها گدشتم و پا روی پرسش ها گذاشتم ، کاغذم میان دستانم بود و صدایم جایی در انتهای قلبم داشت خودش را گرم می کرد ...و اینطور بود که خواندمش.
با صورتی مغموم به من رو کرد و گفت:خودتان این زندگی را لمس کردید" دنبال چشمانم بود" گفتم آری. گفت:متشکرم. دیگر ندیدمش خوب فهمید که همانروز هم آری من رو به سوی کس دیگری بود.یا آن دیگری که دنبالم راه افتاد ، تا خوابگاه آمد و حرف می زد شماره تلفن می داد مثل یک غول سایه اش روی من افتاده بود و می ترساندم.یا دستی که دراز شده بود تا کاغذ را و بعد دستانم را بدزدد آری سایه های بلندی  مرا در برگرفته بودند.آمد از کنار من و سایه ها گذشت.نگاهم دنبالش کرد در خم پله ها گم شد کاغذ میان انگشتانم خشک شد سا یه ها رفتند من تنها ماندم.


درباره یک داستان2

افسانه سکوت داستانی که دلم می خواست بخوانمش...داستانی که شاید سه خط اولش را شنیده باشم شاید هم کمتر .در فیلم عطرکافور ، بوی یاس بهمن فرمان آرا مردی هست که دارد می میرد خوب یادم نیست که چه اتفاقاتی در حال انجام است از این فیلم تصاویری به یادم مانده که یادآور مرگ است ویک داستان درباره شهری که مردمش دچار سکوت شده اند اما روزی این سکوت می شکند و آنجا شروع داستان است....وقتی سکوتی در شهری، مردمی و یا انسانی می شکند چه اتفاقی می افتد؟ تخیل آلن پو چه داستانی می پردازد؟ تغییر چگونه تاثیری می گذارد ؟ آیا در هر تغییری باید منتظر نتیجه باشیم یا خود تغییر است که مهم تلقی میشود ؟می توانم درباره اش خیال پردازی کنم .می توانم پادشاهی راببینم که در مقابل حرف زدن شمشیر می کشد و این حق را متعلق به خودش می داند و یا عاشقی را که برای اولین بار متوجه یک چیز می شود: باید در موردش حرف زد در باره این حسی که مرا می سوزاند اما پس از مدتی میفهمد که نه، هرچه گفته جور دیگری شنیده شده حالا دلش می خواهد که بازهم سکوت برگردد و داشته هایش مورد تهاجم بد فهمی قرار نگیرد.از سمیه خواسته ام به جستجوی این کتاب، کتابهای مادرش را بگردد هرچه باشد او ازنسل فرمان آرا است و زبانش به او نزدیک تر است یا شاید سکوتش. 

درباره یک داستان 1

نه دلم نمی سوزد.همه آدمها آگاهانه در مسیر زندگی شان تصمیم می گیرند .مدتهاست که دیگر داستانی نخوانده ام که غافلگیرم کند انگار که همه داستان ها تکراری شده باشند تنها تفاوت در عکس العمل آدمها است.وقتی پانزده سال داشتم با دختری آشنا شدم که برا یم جالبترین داستان زندگی ام را تعریف کرد.هنوز یادم هست که چگونه صبح ها وقتی چشم می گشودم در سحر این داستان بودم و یا شبها که خودم را میان قهرمانان این داستان می دیدم و با آنها وارد گفتگو می شدم. چندین داستان کوتاه راهم از روی این داستان نوشتم و هر بار که برایش داستان ها را می خواندم غرق در اشک می شد آنجا بود که فهمیدم لذت از غم بخشی از وجود من است چرا که این ابراز احساسات مرا به نوشتن های بعدی وادار می کرد......سالها گذشت و من بارها با نوشتن و صحبت درباره این داستان همه را غافلگیر و متاسر می کردم تا روزی پس از سالها زمانی که داستان رنگ باخته بود ومن فراموشش کرده بودم آن دختر با من تماس گرفت و در میان اشک و ناراحتی به قول خودش اعتراف کرد که این داستان دروغ بوده و فقط دلش می خواسته است که برایم جالب باشد.
نه شوک زده نشدم چون مثل همه داستان های که خوانده بودم باورش کرده بودم و این حرف ها نمی توانست مرا دچار حس جدیدی کند. شاید اگر کافکا و بورخس نخوانده بودم حس متفاوتی داشتم اما نه واقعا برایم فرقی نمی کرد.فقط می توانستم اینطور ببینم که شاید این حرفهای دوم دروغ است برای اینکه داستان بعدی نوشته شود........


بدون کلام 2

وتو 

تو

تو که می گویی دوستم داری

و

خودت را همه جای این خانه پراکندی

بببین چگونه جای قاب عکس مرا تنگ می کنی

دنبال چیزی هستی 

بگو....

سالها پیش از دستشان دادم

بدون کلام1

زنهای پلاسیده

زهدانهای فراخ

سینه های تکراری

در شما چیزی هست که من از آن بی بهره ام