زندگی کوتاه من
حرفهای زیادی برای گفتن ندارم صبح ها خیلی زود وقتی هنوز دلم از گرمای بستر سیر نشده بر می خیزم همان سینی قدمی را از همان خوراکی های تکراری پر می کنم در حالی که نفسم بالا نمی آید و دارم مرتب عطسه می کنم او را که بستر کوچک دو نفره مان غرق در خواب است بیدار می کنم بار اول آرام صدایش می کنم و بارهای بعدی بلند و از این بلند صدا کردنش جیزی در درونم ترک بر میدارد.میل به بیدار شدن ندارد میل به دیدن صورت من در آن صبحگاه تاریک بعد از یک شب بیداری در حضور تمام خوانندگانش را ندارد. می آید اما هیج نمی بیندم. جشمان کبود و صورت بی روحم را با همان هجای تکراری میبوسد انگار که نماز خوانی عادت به بوسیدن مهر خود بعد از نماز داشته باشد.تمام خوراکی ها در چند لحظه کوتاه در فاصله ای که من از صورت شویی برگردم تمام میشود و من تنها جرعه ای چای می نوشم وبا نگاهم مراقبم که همه جیز رابردارد نهارش میوه هایش کتابش ساعت و کیف پولش...... بازهم منتظرم بوسه خداحافظی؟....آیا امروز لیاقت جنین لطفی را دارم؟ نمی دانم از نگاهش نمی شود چیزی را حدس زد.دنبالش می کنم در میان را ه پله ها گم می شود انگار که دیگر باز نخواهد گشت. ترکهای درونم صدا می کند به خانه باز می گردم بی هدف پرسه می زنم جقدر گرفتارم چقدر گرفتارم؟...لباس می پوشم و مثل شبحی به راه می افتم مردها براندازم می کنند وقتی آشفته ام چشمگیرترم با نگاه فرو افتاده از برابرشان می گذرم میلهای بیست سالگی ام در من زنده می شود وقتی هنوز گیج بودم و نمی دانستم که مردی بلاخره جرات نزدیک شدن به من را دارد یانه؟ در هجوم زنانی که با آرایش های پر رنگ راهی نقاط مختلفی از شهرند پا به واگن ویژه خانم ها می گذرم صورتم را میان کتابم از دید زدن دور می کنم و به رویا فرو می روم حالا دیگر اما، اورسلا ،ترزا یا هر اسم دیگری ام اما نه اسمهای وطنی نیستم از اینکه درباره مملکتم بخوانم بیزارم هرگز مقاله ای از روزنامه را تا انتها نخواندم .هرگز در هیچ کتابی یک زن ایرانی قدرتمند ندیدم یا حتی یک زن بد مثل اما همه خوبند و فداکارند و ...همه شبیه منند من نسخه همه زنهای ایرانی ام برای اینکه شوهرشان بچه نمی خواهد حاضرند بمیرند برای اینکه پدرشان راضی باشد تمام عمر تن فروشی می کنند برای بچه هایشان فداکاری می کنند و بعد فرزندان گناهکارشان را دعا می کنند از تمام مادران ایرانی متنفرم.حالا دیگر رییسم پای برگه ها را امضا می کنم اخراج می کنم تشویق می کنم تصمیم می کیرم ناسزا می گویم اعصابم را به بازی می گیرم دچار حمله های تنفسی میشوم حسرت انسانهای بی خیال را می خورم ادای آدمهای مهربان ادای آدمهای باهوش ادای آدمهای حرفه ای ادای آدمهای متمدن را در می آورم به سفر می روم از تجربیات مزخرفم حرف می زنم من یک بازیگر حرفه ای ام کاری که هرگز آرزویش را نداشتم.غروب می شود زنها در آشپزخانه هاشان مشغول تدارک شام اند و از پنجره هاشان مراقب کودکا نشانند که مشغول بازی اند دختر ها پی مهمانی و دوست پسر تازه اند و من هنوز سر صحنه ام نقش امروزم خیلی انرژی میبرد باید همه را قانع کنم که فلانی برای تیم تبلیغاتی من مضر است و اگر برود فروش محصول ده برابر می شود...دستهای التماس اش خشک می شود برایم قهوه درست می کنند چون زیادی خسته شدم سرم را برمی گردانم دیگر دیر شده باید در راه برگشت کتاب نمی خوانم پولهایم را میشمارم در آمد سال آینده ام را حساب می کنم و نقشه های تازه می کشم خوب می دانم که هیچ کدام عملی نمی شود اما چیزی برای فکر کردن ندارم این راهی بود که مرا انتخاب کرد.حالا من مسول فکر کردن و خریدنم من مسول مسایل مالی ام پول ها در کیف من است و جون قلابی مرا در خود گرفتته انگار که برای این کار زاده شده باشم. نفرتم از تمام زنهای که بر پیاده رو های بی خیالی قدم می زنند ده برابر می شود اما می دانم که این نیز دو روز بیشتر نیست در من چیزی گم شده که هیچکدام از اینها نیست من آن کیف طوسی رنگ را می خواهم که هیج وقت خدا بیشتر از پنج اسکناس نداشت و صاحبش نگران جیزی نبود نه هیج جیز تمام وقتش رادر یک اتاق شش نفره با شش تخت می گذراند و همیشه در رویای صدای زنگ تلفن بود .برمی گردم به خانه ام به مایملکم... .آشپزی میکنم با نفرت ظرفها را می شویم به همه موهای که روی فرش ها ریخته لعنت می فرستم و خسته تر از هر لحظه منتظر شنیدن صدای زنگ در خانه می مانم گاهی دیر می کند اشک می ریزم و به خودم فحش می دهم اگر برایش اتفاقی افتاده باشد تمام صحنه های خود کشی را مرور می کنم ولی صدای زنگ در خانه می پیچد همه چیز را فراموش می کنم از پشت چشمی آمدنش را دید می زنم و از این اندک خوشی زندگی ام سرمست می شوم حالا منتظرم که از خود دورم کند یا در برم گیرد انگار که قادر به گرفتن هیچ تصمیمی نباشم منتظرم که چیزی بگوید یا از خودش حرفی بزند اما نه منم که باید داستانی را طرح کنم و به نقد آن گوش کنم بار خستگی روی شانه هام مانده باید بخوابم فردا نقش های دیگری دارم. می خوابم و سوالهای تمام شب مرا احاطه می کند سوالهای درباره مرگ و اینکه من در این دنیا طعم مرگ را چشده ام یا نه ؟یامرگ چیز دیگری است؟به کتابهای که هدایت نوشته یا ویرجنیاوولف به عمویی که جز مرگ خاطره ای از خود نگذاشته است.به آدمی که مرا وارد وادی کرد و بعد مثل گناهکاری رهایم نمود حالا همه چیز همان طور است که باید باشد هر کس حق خودش از زندکی را بر میدارد حق شما بستری است که هر از چند گاهی پرشور می شود و سقفی که در دفتر اسناد به نامتان ثبت شده تازه از همه این ها که بگذریم مگر چند سال دیگر زنده اید؟